مَکبِـث (انگلیسی: Macbeth) نمایشنامهای تراژیک اثر ویلیام شکسپیر است. این نمایشنامه کوتاهترین تراژدی و یکی از محبوبترین آثار اوست که بنا به اعتقاد بسیاری بین سالهای ۱۵۹۹ و ۱۶۰۶ میلادی نوشته شدهاست.
نمایش رادیویی مکبث، به کارگردانی میکائیل شهرستانی بر پایهی ترجمهی داریوش آشوری اجرا شده است. یک اجرای ماندگار از یک ترجمهی شاهکار.
شخصیت های اصلی نمایش عبارتند از:
دانکن Duncan ، شاهِ اسکاتلند
دانلبین Donalbain و ملکم Malcolm ، پسراناش
بنکو Banquo و مکبث Macbeth ، سرداراناش
مکداف Macduff و راس Rosse ، بزرگزادگان اسکاتلند
فیلیانس Fleance ، پسر بنکو
سیوارد Siward ، سردار سپاهیان انگلیسی
سیوارد جوان Young Siward ، پسر اش
لیدی مکبث
لیدی مکداف
سه خواهر جادو
در ادامه مجلس سوم از پرده چهارم که در دربار انگلستان می گذرد را می آوریم. در این مجلس مکداف که از اسکاتلند گریخته، به دیدار ملکم پسر شاهِ فقید اسکاتلند می رود:
ملکم: بیا کنجِ خلوتی بیابیم و بگرییم تا دلِ پر دردمان خالی شود.
مکداف: امّا بهتر آنکه شمشیرِ خونریز را بچسبیم و همچون نیکمردان در راهِ زادگاهِ از پا در افتادهی خویش به پا خیزیم که هر بامداد در آن بیوگانی تازه شیون سر میکنند و یتیمانی تازه فغان میکنند و اندوهانی تازه خود را بر سینهیِ گنبد آسمان میکوبند و آسمان آنها را چنان پژواکی میدهد که گویی با اسکاتلند همدرد است و همان شیونِ دردناک را سر داده است.
ملکم: من اگر باور داشته باشم که چنین است مویه میکنم و به آنچه میدانم باور دارم. آنچه را که چاره توانم کرد چون روزگار را سازگار ببینم چاره میکنم. آنچه گفتید چه بسا چنین باشد. این جبّار را، که بردنِ ناماش نیز بر زبانِمان داغ مینهد، روزگاری شریف میپنداشتند و شما نیز وی را بسیار دوست میداشتید. [او در پیِ شماست و ] هنوز دستِ او به شما نرسیده است. امّا من جوانام و چه بسا از راهِ [قربانی کردنِ من] بتوانید حقی به گردنِ او پیدا کنید. برای آرام کردنِ خدایی خشمگین پیشکش کردنِ برّهای ناتوان و بیچاره و بیگناه خردمندانه است.
مکداف: من اهلِ خیانت نیستم.
ملکم: اما مکبث هست. هر سرشتِ پاک و نیک نیز چه بسا در برابرِ فرمانِ شاهانه سر فرود آورد. ذاتِ شما را پندارهای من دگرگون نمیتواند کرد. فرشتگان هنوز تابناکاند اگر چه تابناکترینِشان بر خاک افتاده است. اگر چه پلیدان سیمایِ پاکان به خود گیرند، باز پاکی همان است که بود.
مکداف: امیدهایم از دست رفته اند.
ملکم: چه بسا همانجا از دست رفته باشند که من شکهایم را یافتم. چرا چنین بیدادگرانه زن و فرزند، آن سرمایههای پربها، آن رشتههای ناگسستنیِ مهر را بیپنا و بیبدرود رها کردید؟ امیدوارم که بدگمانیهای من، که مایهی ایمنیِ من است، مایهی آزار شما نباشد. مرا هر پنداری که در سر باشد در پاکی شما چه اثر؟
مکداف: خون ببار، خون ببار، میهن بینوا! ای خودکامگیِ بزرگ، بنیادِ خویش استوار دار که نیکی را دلِ راه بستن بر تو نیست. خود را به زیورهایِ دروغینات بیارای که نام و نشان تو راست. خوش باشید، خداوندگارا، من آن نابکاری نخواهم بود که تو می پنداری، اگر چه تمامی سرزمینهایِ در چنگِ آن جبّار و خاور زمینِ پر ثروت را به من دهند.
ملکم: آزرده خاطر مشوید. آنچه میگویم یکباره از سرِ ترس از شما نیست. در این اندیشهام که کشورِ ما در زیرِ یوغ رفته_رفته از پای میافتد. نالان است و خون ازو روان و هر روز زخمی بر زخمهایاش میافزاید.با این همه، گمان دارم که دستهای بسیار به پشتیبانی از حقِ من بلند خواهد شد. و اینجا پادشاهِ بزرگوارِ انگلستان مرا چندهزار تن پیشنهاد کرده است. امّا از اینها گذشته، چو سر آن جبّار را به پای بکوبم یا به تیغ بروبم باز کشور بینوایِ من از دستِ آن کس که بر جایِ وی نشیند بیش از پیش گرفتار فساد خواهد بود. و به هزار گونه رنج دچار.
مکداف: این جانشین که خواهد بود؟
ملکم: خود را میگویم که میدانم در وجودم فسادها چنان خُردـ خُرد در هم شدهاند که اگر سر بگشایند مکبثِ سیهکار به پاکی برف خواهد نمود و کشورِ بینوا در قیاس با رنج و آزارهای بیاندازهی من او را برّهای خواهد شمرد و ستود.
مکداف: در خیلِ دیوانِ وحشتآباد دوزخ نیز دیوی سیه کارتر از مکبث یافت نمیشود.
ملکم: گیرم که او خونریز است و زینتپرست و پُرآز و دروغزن و فریبکار و شبیخونزن و بدسرشت و آلوده به هر گناهی که نام توان برد؛ امّا شهوتپرستی مرا پایانی نیست، پایانی نیست. زنانِتان، دخترانِتان، مادران و دوشیزگانِتان نتوانند دیوِ شهوت مرا سیراب کنند و هوس بازیِ من هر بند و بارِ پاکدامنی را که بر سرِ راهِ خواستام سبز شود، خواهد درید. پادشاهی مکبث را سزاوارتر است تا چنین کسی را.
مکداف: بیبند و باریِ طبع نیز خودکامگی ست و چه بسا شاهان را سرنگون و بسا تختها را ناگاه از شاهان کامکار تهی کرده است. و با این همه، از پذیرفتن آنچه از آنِ شماست بیم مدارید. نهانی عیشها میتوانید راند و به ظاهر بیاعتنا نمود و این گونه چشمِ زمانه را فریفت. زنانِ خواهان کم نیستند و چندان هستند که چون در مزاج شهریار چنین میل ببینند تن بسپارند، چندان که کرکسِ وجود شما همه را نتواند بلعید.
ملکم: افزون بر این در طبعِ بس بد سرشتِ من چنان آزِ سیریناپذیری میبالد که اگر شاه باشم دستِ بزرگزادگان را از زمینهایشان کوتاه خواهم کرد و چشم به گوهرهایِ این و سرای آن خواهم داشت و هرچه بیش داشته باشم آتشِ آزـام شعله ورتر خواهد شد، چندانکه با نیکان و وفاداران ستیزههایِ زشت به راه اندازم تا با نابود کردنِشان به ثروتِشان دست یازم.
مکداف: این آز ریشهدار است و ریشههایی زیان کارتر میدواند تا آن شهوتِ تابستانوار؛ و این همان تیغی ست که سرِ شاهان را به خاک افکنده است. با این همه، بیم مدار. اسکاتلند چنان سرشار از ثروت است که خواستهیِ شما را با آنچه از آنِ شماست برمیآورد. اگر نیکوییهایِ دیگر را در ترازو نهیم اینها همه را تاب میتوان آورد.
ملکم: امّا در من کدام است از نیکوییها؟ اگر نیکوییهایِ پادشاهی دادگری است و راستی و خویشتنداری و یکدلی و بخشندگی و پایداری و نرمدلی و فروتنی و پرهیزگاری و شکیبایی و دلیری و استواری، در من نشانی از اینها نیست. امّا هر بزهی در من هزار گونه است و به هزار شیوه در کار میآید نه، اگر قدرت میداشتم شیرِ نوشینِ همدلی را به کامِ آتشِ دوزخ میریختم و آرامشِ جهان را بر هم می زدم و هر رشتهیِ یگانگی را بر روی زمین از هم میگسستم.
مکداف: وای، اسکاتلند! وای، اسکاتلند!
ملکم: اگر چنین کسی شایستهی فرمانروایی ست، بگو، که من همینام.
مکداف: شایستهی فرمانروایی! که شایستهی زندگی هم نه. ای ملّتِ تیره روز گرفتار در چنگالِ جبّاری غاصب و خونخوار! کِی بهروزی را بازخواهید دید که بر حق ترین فرزند تاج و تختات به فتوای خویش گناهکار است و از کار برکنار و دشنامگو به تبارِ خویش. پدر تاجدارـات پادشاهی بود بس پارسا و شهبانویی که تو را زاد بیشتر بر زانوی دعا بود تا بر سرِ پا؛ و هیچ روزی از یادِ مرگ غافل نبود. خدانگهدار! این بدیهایی که تو از خود گفتی مرا از اسکاتلند دل برکنده کرد. ای دلِ من، دیگر تو را چه امیدی مانده است؟
ملکم: این دردمندیِ بزرگوارانه که از سرِ راستی ست دودلیهایِ سیاه را از جانم زدود و نهادِ مرا با نیکاندیشی و شرافتِ تو آشتی داد. مکبثِ دیو سرشت با بسی نیرنگها از این دست کوشیده است تا مرا به دام آورد و خردِ پرواگر مرا از شتابِ بی پروا پرهیز میدهد. امّا خدای آسمانها داورِ من و تو باد که ازین دم فرمانِ تو را میبرم و ننگهایی که بر خود بستم انکار میکنم. همینجا هر لکّهی ننگ و عیبی را که بر خود نهادم به سوگند بازمیستانم و میگویم که با سرشتِ من بیگانهاند. هنوز با هیچ زنی نزدیک نشدهام؛ هیچ سوگندی را نشکستهام؛ به داراییِ خود نیز چشم نداشتهام؛ هرگز بر عهدی پای ننهادهام: رازِ شیطان را نیز پیش همگناناش نبردهام؛ و لذّت راستی برایم کم از لذّت زندگی نیست. نخستین دروغام همین بود که دربارهی خود گفتم. سراپا به راستی در خدمتِ توام و میهنِ بینوایم. بدان که پیش از فرارسیدنِ تو بدینجا سیواردِ سالخورده با ده هزار مردِ جنگی با ساز و برگِ جنگ بدان سو روانه شده است. ما نیز با یکدیگر خواهیم رفت. در این جنگِ برحق بخت یارِ نیکان باد!